دستخط آشنا

 

سلام...دوستان خوبم در دنیای مجازی!

حدود دو یا سه هفته میشه که سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم به وبلاگم سر بزنم...درگیر تهیه یک گزارش بودم...از صبح یکسر تا ساعت 10 شب محل کارم حضور داشتم...بعد از یکسال بالاخره جابه جا شدم از اتاقی که شده بود واسم یک زندان!البته با حفظ سمت قبلیم.یکسال تنهای تنها  با خدای خودم توی یک اتاق با دیوارکوب چوبی زندگی کردم...صبح تا شب...یادمه به رئیسم می گفتم آقای رئیس به خدا اینجا مثل زندان اوینه...!

تنهایی هم عالمی داره...از وقت های خالی که واسم پیش می آمد استفاده می کردم و به سرودن شعر می پرداختم و شعرهای قبلی ام رو بازنگری و اشتباهاتم رو اصلاح میکردم.چه زود گذشت یکسال از عمرم...سخت بود ولی گذشت...پس،چون می گذرد غمی نیست.

محل کار جدیدم خوبه...ولی نیاز به یک ساماندهی اساسی داره...دارم سعی می کنم یک تحول اساسی  ایجاد کنم توی محیط جدید کاری.آرامش رو دوست دارم و تمام تلاشم رو میکنم که توی محیط کاری این آرامش رو به همه همکاران منتقل کنم تا بهتر بتونن کار کنند و بازدهی بیشتری داشته باشند.

وقتی آدم یک جایی خودش تنها باشه و کمتر با کسی ارتباط داشته باشد ممکنه درگیر آسیبهای روحی و روانی بشه...از نظر من آدم تا اونجایی که می تونه باید روابط اجتماعی خوبی توی جامعه داشته باشه...در نتیجه آنهایی که روابط اجتماعی بهتری دارند همیشه موفق تر از بقیه هستند.کسایی که کمتر با کسی ارتباط دارند مواظب باشند چون عدم ارتباط با اجتماع به مرور زمان آدم رو منزوی می کند.

راستی ....چند تا عکس از اتاق قبلیم دارم...که بعداً واستون می گذارم....از همه کسایی که بود و نبودم رو تحمل می کنند تشکر می کنم.از دوستانی هم که همیشه با نظراتشون دلگرمی خاصی به من می دهند هم ممنونم.


 

چند روزی است که از وادی وبلاگ و وبلاگ نویسی  دور هستم.فکرم مشغول شد به چند جمله و چندین عکس که آتش به جانم زد....

وبلاگی بود به نام حرفهای آسمانی.خیلی ساده نوشته بود از دوستی که از دوستی اش  با او دو یا سه ساعتی بیشتر نگذشته بود....در ابتدای ورود به وبلاگش با خود اینگونه گفتم...چه دوستی عمیقی!تعجب کردم از اینکه دوستی در وبلاگش برای دوستش ابراز دلتنگی می کند و حتی عکس او را را در وبلاگش قرار داده است...باز این جمله را با خود تکرار کردم و گفتم چه دوستی عمیقی...!هنوز از این احساس محبت آن دوست به دوستش سرشار بودم، اما به ناگاه با کلیک بر موس تمام احساسم متلاشی شد....

آهی از عمق وجودم کشیدم،متاثر شدم...سرد شدم.بغض در گلویم نشست و یاد همه کسانی افتادم که رفتند و به دیار باقی شتافتند.با هر غمی زخمی از زخمهای تن من سر باز می کند.دلم می شکند و دوست دارم فقط بنویسم اما چگونه می توان احساسات معنوی دل را بر روی کاغذ مادی نوشت!

اما من اینگونه می نویسم.........

نه! نمی توانم صبر را بنویسم!سکوت را بشکنم...تنها می توانم بمانم....ببینم! و به سکوت مبهمم ادامه دهم.

فراموش نکنیم کسانی را که همیشه به یادمان بودند.

حمد


یادش به خیر...آن روزها چه زود گذشت.عمر رفت...زمان فرصت نداد با شماها بمانم!اما من هستم.شما نیستید!شاید اما رفتید به دیار فراموشی...من همانم که بودم...شما جدید شده اید!البته روایت تصویر تو ای شهید اینگونه نیست...خاطرت عزیز و خاطراتت چنان به دل نشسته است که هیچگاه فراموش نخواهد شد....به قول تو : دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست!

خاطرات به روایت تصویر


 

یادش بخیر...بالای خونه پدر بزرگم زندگی می کردیم...اون موقع می گفتن بالاخونه،الان اگه بگی بالاخونه معنی دیگه ای داره! اصلاً شده یک ضرب المثل!بگذریم....حیاط کوچیکی داشت، یه روز که داشتم توی حیاط بازی می کردم دیدم یه کبوتر خیلی خوشکل لای حفاظ های ایرانیتی که گذاشته بودیم گیر کرده...رفتم و آوردمش بیرون و بردمش توی خونه،کمی زخمی شده بود ،مداواش کردم.دلم به حالش سوخت مثل غریبه ها بود توی خونه ما...!

دوست نداشتم کبوتر قصه ما زندانی خونمون بشه.چند روز مهمان ما بود و هم اون با من انس پیدا کرده بود و هم من.بالاخره بعد از چند روز که خوب شد تصمیم گرفتم رهاش کنم بره پی زندگیش.آوردمش توی حیاط و به قول خودمون بهش گفتم برو به دنبال آزادیت...دیدم نمی ره.هر کاریش کردم نرفت که نرفت.از ترس اینکه خوراک گربه های شیطون نشه آوردمش توی خونه.چند روز کار من همین بود.بالاخره یک روزی از روزهای خدا کبوتر قصه ما رفت...جالب اینجاست که بعد از مدتها اون کبوتر باز اومد پیش من!

الان می فهمم اون کبوتر چرا نمی رفت.اون کبوتر با این کارش می خواست به من معرفتش رو ثابت کنه.می دونید چرا؟چون من مثل غریبه ها باهاش برخورد نکردم!کاش ما آدمها هم کمی دلمون مثل اون کبوتر بود.کاش کمی بیشتر احساس داشتیم و کمی بهتر برخورد می کردیم با هم.بعضی ها حسام رو متهم می کنند به حساس بودن و زود رنج بودن!کاش کمی از احساس حسام توی وجود همه مردم بود.هر گوشه ای از این دنیا یک کبوتر با معرفت وجود داره که اگه به موقع بهش نرسید ممکنه  بره و دیگه برنگرده.خواهش می کنم مواظب رفتارمون باشیم.


 

روزی روزگاری در گوشه ای از خاک پهناور کشور زیبای ایران شخصی به نام حسام زندگی می کرد که خود نام حسام نام واقعی او نبود،بلکه تخلصی بود که برای خود انتخاب کرده بود. گذر زمان و سرنوشت او را به عرصه وبلاگ نویسی وارد کرد.او ابتدا فعالیت خود را در باب نوشتن خاطرات خود در وبلاگش آغاز و گاهاً در مورد مسائل روزمره ای که برایش اتفاق می افتاد مطلب ارائه می نمود.از این رو نام وبلاگ خود را آرشیوی متنوع از مسائل روزمره برگزید.

 

از آشنایی حسام با پارسی بلاگ چند ماه و اندی می گذشت و او سعی می کرد هر روز مطالب پربارتری از اتفاقات روزها و هفته هایی که در زندگی او می گذشت در وبلاگش ارائه نماید.در ابتدای کار روزهای سختی بر حسام می گذشت زیرا کسی به وبلاگش گذری نمی نمود و در مورد مطالب او به ارائه نظر نمی پرداخت.از آنجایی که علاقه مند به وبلاگ نویسی بود از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد و رویکرد خود را به صورت هدفمند دنبال می نمود.روزی با خود به فکر فرو رفت تا شاید راه حل مناسبی بری جذب کاربران بیشتر برای وبلاگ خود پیدا نماید.حسام تصمیم گرفت برای خود الگویی مناسب پیدا کند تا شاید از این طریق به هدف اصلی خود برسد و چگونگی جذب کاربران را در وبلاگ خود بهتر بیاموزد.

 

از آنجایی که حسام مسئول دفتر معاونتی در محل کار خود بود روزی برای شخصی که غریبه نبود وقتی تنظیم نمود.بعد از حضور آن شخص در دفتر معاون و سلام و احوال پرسی که با حسام داشت چند دقیقه ای را در دفتر گذراند.در حین گذشت زمان حسام در چهره آن مرد خیره شده بود،آری، گویا آشنا به نظر می رسید.

 

به نظر از مردان اهل قلم بود،هم قلم شیوایی داشت و هم بیان گیرایی.حسام شروع کرد به جستجو در موتور جستجو گر گوگل...به به عجب جستجویی و این جستجو عجب نتیجه ای در برداشت. وبلاگی سرشار ازمطالب مختلف و وزین.آهنگ زیبا و دلنشینی هم داشت و نظر حسام و البته تعجب آن شخص را به خود جلب کرد. 

 

شخص مورد نظر جناب آقای دکتر علیرضا مخبر دزفولی بودند که حسام همیشه مطالب ایشان را در سایت تابناک مطالعه می نمود. در پوست خود نمی گنجید و البته از اینکه الگوی مناسب خود را برای وبلاگ نویسی پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود.

 

پس از هدفمند شدن وبلاگ آرشیوی متنوع از مسائل روز مره، حسام تصمیم گرفت گذری هم بر قسمت پیام رسان وبلاگ پارسی بلاگ داشته باشد.نام او در پیام رسان هم حسام بود ولی به دلیل اینکه در پیامرسان غریبه ای بیش نبود و دوستان او به 100 نفر نمی رسیدند! و حضورش هم کمرنگ بود! برای حرفهای دل او کسی نظری نمی گذاشت، البته اینها نظرات دوستان پیام رسان بود و باور حسام اینگونه نبود.حسام، غریبه پیام رسان نامی بود که همان حسام قدیم پس از اینکه با نظرات دوستان در  پیام رسان مواجه گردید برای خود اجباراً انتخاب نمود.

 

حسام بر این باور است که در این کره خاکی هیچکس غریب نیست مگر اینکه ما انسانها آن را غریب بدانیم.به امید اینکه باورهای همه ما به نحو مطلوب اصلاح گردد.منتظر نظرات ارزشمند همه دوستان هستم،دریغ نفرمائید.

 


سلام عرض می کنم خدمت همه دوستانم که با ارائه نظرات سازندشون توی وبلاگم دلگرمی خاصی به من می دهند.یک روزی سر کلاس استادی نشسته بودیم و ایشان در مورد خودشناسی و خداشناسی برای ما صحبت می کردند.خوابی دیده بودند که برای ما تعریف کردند...می گفتند خواب دیدند که شهید شدند و دارند ایشان را تشییع می کنند.به نوعی می خواستند بگن که هر کسی لیاقت شهادت رو نداره.می گفتند از بالای تابوتی که ایشان را حمل می کردند داد و فریاد می زدند و می گفتند که من زنده هستم و خیلی هم ترسیده بودند.

دیشب حالم اصلاً خوب نبود.خوابم نمی برد...ولی به سختی خواب رفتم.توی خوابم هم حالم آشفته بود.روحم به همه جا می رفت،انگار توی خوابم دنبال چیزی یا کسی می گشتم.خیلی مضطرب بودم و خیلی هم ترسیده بودم...این طور توی خوابم احساس می کردم.بالاخره بعد از گذراندن مراحل مختلف خواب که فقط قسمت آخرش به یادم هست،رسیدم یک جایی که خیلی شلوغ بود.کسی رو نمی گذاشتند جلو بره.نمی دونم چطور شد من رفتم جلو.دیدم یک نفر با لباس سربازی(خاکی رنگ) با سر و صورتی خونی روی زمین افتاده و چند نفر دور و بر اون هستند.خیلی ترسیده بودم.جلوتر رفتم..یکدفعه متوجه شدم اون کسی که روی زمین در خون خودش غوطه وره خود من هستم.اونجا بود که توی خوابم فریاد کشیدم و گفتم نه...خدای من این منم؟یعنی مردم؟.همه ترسم از این بود که الان وضعیت منی که مردم چطور میشه!!از شدت وحشت از خواب پریدم.خیس عرق شده بودم.یکدفعه یاد خواب اون استاد افتادم.همیشه دعای من این بوده که خداوندا مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار بده.ولی آیا اینگونه هست؟آیا هر کسی لیاقت شهادت در راه خدا را دارد؟یعنی من توی خوابم شهید شده بودم؟تعبیر این خواب من چیست؟هر کس هر تعبیری در مورد این خواب به ذهنش می رسه به من بگه.منتظر نظرات ارزشمندتان هستم.

 

شهادت


در گوشه ای از خیابان پر ترددی نشسته بود...موهای ژولیده ای داشت ،گدایی نمی کرد... دیوانه هم نبود.شاید خود را به دیوانگی زده بود.من اینطور احساس کردم.همه خیلی بی تفاوت از کنارش می گذشتند.به ناگاه در چشمانم خیره شد...در عمق نگاهش عشق نافرجامی موج می زد،چون همیشه همه احساس و عواطف مردم را درک می کنم و می بینم و بی تفاوت از کنار هیچ چیز نمی گذرم نتوانستم بیشتر در چشمانش نگاه کنم،درد و غمش را با تمام وجود احساس کردم،کنارش ایستادم،سلام کردم..جواب داد.گفت نماز خواندم..من هم گفتم قبول باشد.گقت مرا تا خیابان طالقانی می رسانی؟گفتم به روی چشم.

شاید روزی هم برسد کسی بی تفاوت از کنار ما بگذرد!