سلام دوستان
خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم.مشکلاتی واسم پیش آمد که مختصراً توی وبلاگم شرح میدم
یکشنبه شبی بود که بعد از اتمام کارهام به سمت منزل حرکت کردم.خیلی خسته بودم،بعد از خوردن شام و کمی استراحت تصمیم گرفتم بخوابم به امید اینکه یک روز از روزهای زیبای خداوند رو فردا صبح آغاز کنم.خیلی آشفته بودم هر کاری کردم تا خود صبح خوابم نبرد.یه جورایی دلم آشوب بود که علتش رو خودم هم نمی دونستم.بعد از اینکه صدای دلنشین اذان صبح رو شنیدم پا شدم و نماز صبحم رو خوندم.دراز کشیدم گفتم شاید خوابم ببره دیدم که اصلاً خواب قرار نیست به چشم من بیاد.خیلی خسته و داغون بودم و تمام بدنم درد می کرد.ساعت نزدیک به هشت صبح بود که پاشدم تا یک روز جدید رو توی زندگیم رقم بزنم.آماده شدم و هنوز کتم توی دستم بود که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن.تعجب کردم با خودم گفتم کی می تونه باشه اول صبح....پدرم بود،جواب دادم..باصدایی لرزون از من پرسید کجایی؟من هم جواب دادم دارم میرم سر کار که پدرم گفت نرو بیا خونه بابابزرگ....مادربزرگ به رحمت خدا رفته.نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم..شکه شدم.خودم رو به خونه بابابزرگم رسوندم.دیدم مادرجون روی دست راستش خوابیده،انقدر راحت که دوست نداشت هیچ وقت دیگه بیدار شه.اولین جمله ای که از پدربزرگم شندیم این بود تو بغلم می گفت بابا خودم تنها چه کنم...کمرم شکست از این یک جمله پدربزرگم....خدایش بیامرزد.
از دوران کودکی خیلی علاقه داشتم کار کنم.هم درسم رو میخوندم هم شاگرد پدربزرگم بودم.سیزده سال از عمر من پیش پدربزرگ و مادربزرگم گذشت.تا همین الان هیچی واسم کم نزاشتن..واقعاً دوسنشون دارم.همیشه یادش را گرامی میدارم.برای شادی روح شهدا،صلحا و گذشتگان من که این مطلب رو نوشتم و شمایی که خواندید صلواتی مرحمت بفرمائید.