باران شروع به باریدن گرفت و تمام خاطرت کودکی ام را زنده کرد؛ همکارم گفت : باز باران با ترانه! و من با تمام وجود غرق در افکار کودکی ام شدم و گفتم : می زند بر بام خانه! وای که چقدر احساسم درد می کند وقتی می بینم روزهای شیرین عمرم گذشت و بر تک تک ثانیه هایش غبار غم نشست و بر دلم ماند هر چه آرزو در کودکی داشتم.همه چیز دارد برایم تازه می شود، آخر آهنگ شُرشُر باران قدیم فرق می کرد می دانی چرا؟ چون سقف خانه ها هم از جنس آدمها بود؛خاکیِ خاکی،صاف ، ساده. حالا من هستم و این احساس متلاشی و بارانی که می بارد؛ آری انگار ساعاتی پیش شروع به باریدن گرفته بود و طراوت و تازگی را به دل و جان و روح ما می بخشید.
در خانه قدیمی آقاجان و بی بی زندگی می کردیم؛ گوشه ای از حیاط، تنور همیشه مهیا بود برای ما تا بی بی نان تنوری بپزد.وای خدای من چقدر این دل امروز درد می کند و سنگین است،گویی تمام غم عالم در آن تلمبار شده. کسی به صورتم نگاه نکند که مرا یارای دیدن نیست ،زمین آمده است تا مرا در آغوش بگیرد آری دیگر نمی توانم بر روی پاهایم بایستم ،دارم بر زمین می افتم.
طنین دلنواز قرآن خوانی بی بی،تسبیحی که نور از آن متصاعد می شد، از ذکرهایی که مدام بر زبان بی بی جاری بود.صدایم می کند و می گوید اینجا را برایم بخوان و من می خوانم برای بی بی و او تکرار می کند.صدای باران،طنین قرآن در اتاقهایی که یک پله می خورند رو به پائین و سقفش که از چوب و چندل و کاه گل است.یک لحظه تصورش را بکنید،فضا را مجسم کنید در ذهنتان یقیناً احساسم را می فهمید.
پی نوشت : چقدر زندگی زیبا می شد اگر این حس ساده و بی آلایش همیشه با ما می ماند.
لینک این مطلب در پایگاه خبری تحلیلی خوانانیوز