بسم الله نور...
قبل از اینکه وارداتاق شوم صدایی دلنشین توجه ام را جلب کرد.حنجره ای طلائی که صدایی سرشار از عشق و محبت داشت؛صدایی قدیمی ،صدایی از نسل دفاع آن هم مقدس یعنی دفاع مقدس؛ صدای عاشقی و صدایی که همواره آرامش بخش وجودم بوده و هست.صدایی که این روزها کمتر کسی به آن توجه می کند.نزدیک تر رفتم؛استاد ما همین که مرا دیدند تعارف کردند تا وارد اتاق شوم و من مانند این تازه واردها مثل همیشه خجالت کشیدم.وارد اتاق شدم در آنجا کسانی را دیدم که از بهترین ها بودند و هستند ؛ از بندگان خوب و خالص خدا.احساس غربت کردم دوستان همان دوستان قدیمی من بودند اما فضا برای من فضای جدیدی بود و تا می آمدم خود را با حال و هوای آنجا وفق بدهم به کمی زمان احتیاج داشتم.جایی پا گذاشته بودم که سرشار از معنویت بود.فضایی آرام برای من که دنبال آرامش می گشتم.آری آرامش در معنویت است و لاغیر؛آرامش جایی است که خدا در آنجا باشد حرفهای خدایی رد و بدل شود.
استاد اخلاق ما در حال سخنرانی بودند؛شرایط روحی خوبی نداشتم و قبل از اینکه وارد اتاق شوم به یکی از دوستان گفته بودم که ممکن است نتوانم تا ساعات آخر حضور داشته باشم.استاد مرا شرمنده و تعریف و تمجیدهای کردند که اصلاً در حد من نبود و من آنقدر غرق در شور و شعفِ هم صحبتی با دوستان و اساتید فرهیخته بودم که دوست نداشتم به هیچ مسئله ای به جز این حضور ارزشمند در اتاق فکر کنم.
استاد تعریف می کردند از شهر ما؛از حال و هوای روزهای زیبای جنگ،از سختی هایی که وجود داشت اما چون پای عشق درمیان بود سختی معنا پیدا نمی کرد.استاد از عشق به خدا صحبت می کردند،از دیوار گفتند و فلکه و نخل؛ نخل هایی که این روزها بر خود می بالند که روزی شهدای جنگ به آنها تکیه می دادند و با خدای خود درد و دل می کردند.آری نخل هایی که همدم و مونس شهدا بودند،نخل هایی که درد و دل شهدا را گوش می دادند و شاید هم با شهدا حرف می زدند.
دیگر توان مبارزه با بغضم را نداشتم،از طرفی دوست نداشتم در بین دوستان اشکم جاری شود،دوست داشتم در آن لحظه تنها باشم و با خدای خود خلوت کنم.دوست داشتم اشکهایم وسیله ارتباط من و خدا باشند. فضا برایم سنگین شده بود از استاد اجازه گرفتم و به خاطر شرایط بد روحی ام در آن شب چند دقیقه ای را از اتاق خارج شدم.
می خواستم در همان لحظه به جاهایی که استاد به آنها اشاره کردند بروم و آنجا را زیارت کنم و تمام نخل هایی را که وجود دارند ببوسم و یا شاید هم با آنها هم صحبت شوم.آخر آنها حرف برای گفتن زیاد دارند،آنها هستند که روز قیامت زبان باز می کنند و حرف می زنند و گواه همه چیز می شوند.
بعد از کمی تغییر احوال، مجدداً به اتاق برگشتم،دوست دیگری در حال سخنرانی بودند و من پای صحبتهای ایشان در کنار دیگر دوستان نشستم.احساس آرامش می کردم؛ احساس می کردم قدری سبک شده ام.
اتاقی که از آن یاد کردم از نظر من تنها یک اتاق مجازی نیست لکن ارتباطات هم مجازی نیست.فضای روحانی که در اتاق وجود دارد باعث می شود کمی از دنیایی که در آن هستیم فاصله بگیریم.این فضای عرفانی راهی پیش پای شما می گذارد که جاده آن معنویت نام دارد و آدمهایش فرشتگانی هستند که همواره در اطراف ما وجود دارند و ما از وجود آنها غافل هستیم.
پی نوشت : اتاقی که یاد شد حدیث ایمان نام دارد و مدیر آن استاد بزرگوارم جناب سلمانی است .همه می توانند از هر کجای دنیا که هستند در جلسات این اتاق شرکت نمایند.برای اطلاعات بیشتر می توانید به این لینک(کلیک کنید) مراجعه و از راهنمائی های جناب سلمانی بهره مند شوید.
لینک این مطلب در پایگاه خبری خوانانیوز