به نام یکتای بی همتا...سلام
روزی روزگاری شخصی بود که گاهی به نیابت از ما به آستان جانان می رفت و برایمان دعا می کرد و من آرامش روح و جانم را پس از دعای ایشان با تمام وجود احساس می کردم.لذت استجابت دعای ایشان شیرین ترین لذت در زندگی من بود و هر گاه دلمان از این روزگار و آدمهایش می گرفت از ما به ایشان اشاره ای و از ایشان به ما لطفی بیکران می شد.با توجه به اینکه می دانستم در آن دیار بهترین میوه ها به طور وافر و تنوع زیاد وجود دارد و از پالایش برخی از این میوه ها ماده ای به نام لواشک درست می شود از ایشان درخواستی متفاوت تر از همیشه نمودم.از آنجایی که ایشان همیشه در حق حقیر محبت می کردند درخواستم را اجابت و مواد درخواستی را برایم ارسال نمودند و مرا غافلگیر کردند.این بنده مهربان خدا بعد از ارسال لواشک ها بی خبر رفتند و مرا در هاله ای از ابهام و فشار روحی و روانی تنها گذاشتند.اکنون من مدتهاست که شبانه روز به این جسارت بیجای خود فکر می کنم و خود را سرزنش می نمایم و هر روز به این لواشک ها نگاه میکنم و با خود می گویم این لواشک ها چقدر تلخ اند،طعمشان نه نگاهشان تلخ است.کاش آدرسی از ایشان داشتم تا لواشکهایی را که مایه عذابم شده اند را به ایشان برگردانم.این یک داستان نبود بلکه واقعیتی بود که چندی پیش برایم اتفاق افتاد و تصمیم گرفتم چند خطی را در وبلاگم به این موضوع اختصاص دهم.