در گوشه ای از خیابان پر ترددی نشسته بود...موهای ژولیده ای داشت ،گدایی نمی کرد... دیوانه هم نبود.شاید خود را به دیوانگی زده بود.من اینطور احساس کردم.همه خیلی بی تفاوت از کنارش می گذشتند.به ناگاه در چشمانم خیره شد...در عمق نگاهش عشق نافرجامی موج می زد،چون همیشه همه احساس و عواطف مردم را درک می کنم و می بینم و بی تفاوت از کنار هیچ چیز نمی گذرم نتوانستم بیشتر در چشمانش نگاه کنم،درد و غمش را با تمام وجود احساس کردم،کنارش ایستادم،سلام کردم..جواب داد.گفت نماز خواندم..من هم گفتم قبول باشد.گقت مرا تا خیابان طالقانی می رسانی؟گفتم به روی چشم.
شاید روزی هم برسد کسی بی تفاوت از کنار ما بگذرد!