سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

روزی از روزهای خوب خدا در صبح علی الطلوع قلب ارابه صنعتی ام از تپش افتاد.طبیبی بر بالینش آمد و گفت: می دانم دردش چیست.اگر قصد معالجتش داری دومیلیون اوشلوق!غ؟ بپرداز تا مشغول مداوا شوم.با تعجب به طبیب چشم دوخته و به وی عرضه داشتم: ای طبیب ارابه من دارای نسخه ای خطی و ارزشمند به نام "گارانتی" است،پس چرا مرا به پرداخت این همه اوشلوق!غ؟ ملزم می نمایی؟طبیب گفت: پسر جان تو نمی توانی مرا با این نسخه بی ارزش توجیه کنی!و از پرداخت اوشلوق!غ؟ رهایی یابی.من نیز که از این اتفاق ناخوشایند مستأصل شده بودم آهی از هویدای وجودم کشیدم و به ناچار دست در کیسه زر فرو بردم و چند سکه ای را به طبیب دادم تا مشغول مداوای ارابه ام شود.

مشاهده این داستان در سایت داستانک


در آغاز صبحی آرام و به دور از هیاهوی زندگی صنعتی شهری ،آهسته و پیوسته از مسیری نه چندان شلوغ گذر می کردم.در میانه راه فکرهای زیادی را در سر می پروراندم و برای آغازین ساعات روز اندک برنامه ای تدارک می دیدم،از پشت فرمان ارابه صنعتی ام نسبت به زندگی امروز نگاه وسیعی داشتم و البته دورنمایی از شهر را به نظاره نشسته بودم.مادامی که پاهایم را بر جان ارابه می فشردم و نبض اش را خفه می کردم و دوباره به آن جان می دادم و در میان هیاهوی زندگی، گربه ای را دیدم که سراسیمه از میان شاخ و برگ و گل و بوته های میان راه قدم در حریم سخت و سنگی  راه گذاشت، طوری که با شدت تمام به ارابه ای که در پیش من در تکاپو بود برخورد کرد.حالی که این صحنه را دیدم آه از نهادم بلند شد؛ در واقع عجله شیطانی گربه زبان بسته، روح را از جان او گرفت و زندگی بر وی تمام کرد.

البته اگر من بر آن ارابه کذایی سوار بودم، کمی این سو و آن سو  می شدم و شاید جان گربه ی بی زبان را در صبح علی الطلوع نمی گرفتم!و به طور حتم هم اندکی می ایستادم و این قدر بی تفاوت از کنار مخلوق خدا نمی گذشتم و شاید به عنوان یک آدم با این همه ادعای شرافت، برای لحظاتی نالان بودم و قهقهه ی خنده سر نمی دادم.

آدمی!گربه ای را کشت


 

به نام یکتای بی همتا...سلام

روزی روزگاری شخصی بود که گاهی به نیابت از ما به آستان جانان می رفت و برایمان دعا می کرد و من آرامش روح و جانم را پس از دعای ایشان با تمام وجود احساس می کردم.لذت استجابت دعای ایشان شیرین ترین لذت در زندگی من بود و هر گاه دلمان از این روزگار و آدمهایش می گرفت از ما به ایشان اشاره ای و از ایشان به ما لطفی بیکران می شد.با توجه به اینکه می دانستم در آن دیار بهترین میوه ها به طور وافر و تنوع زیاد وجود دارد و از پالایش برخی از این میوه ها ماده ای به نام لواشک درست می شود از ایشان درخواستی متفاوت تر از همیشه نمودم.از آنجایی که ایشان همیشه در حق حقیر محبت می کردند درخواستم را اجابت و مواد درخواستی را برایم ارسال نمودند و مرا غافلگیر کردند.این بنده مهربان خدا بعد از ارسال لواشک ها بی خبر رفتند و مرا در هاله ای از ابهام و فشار روحی و روانی تنها گذاشتند.اکنون من مدتهاست که شبانه روز به این جسارت بیجای خود فکر می کنم و خود را سرزنش می نمایم و هر روز به این لواشک ها نگاه میکنم و با خود می گویم این لواشک ها چقدر تلخ اند،طعمشان نه نگاهشان تلخ است.کاش آدرسی از ایشان داشتم تا لواشکهایی را که مایه عذابم شده اند را به ایشان برگردانم.این یک داستان نبود بلکه واقعیتی بود که چندی پیش برایم اتفاق افتاد و تصمیم گرفتم چند خطی را در وبلاگم به این موضوع اختصاص دهم.