سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

روزی روزگاری در گوشه ای از خاک پهناور کشور زیبای ایران شخصی به نام حسام زندگی می کرد که خود نام حسام نام واقعی او نبود،بلکه تخلصی بود که برای خود انتخاب کرده بود. گذر زمان و سرنوشت او را به عرصه وبلاگ نویسی وارد کرد.او ابتدا فعالیت خود را در باب نوشتن خاطرات خود در وبلاگش آغاز و گاهاً در مورد مسائل روزمره ای که برایش اتفاق می افتاد مطلب ارائه می نمود.از این رو نام وبلاگ خود را آرشیوی متنوع از مسائل روزمره برگزید.

 

از آشنایی حسام با پارسی بلاگ چند ماه و اندی می گذشت و او سعی می کرد هر روز مطالب پربارتری از اتفاقات روزها و هفته هایی که در زندگی او می گذشت در وبلاگش ارائه نماید.در ابتدای کار روزهای سختی بر حسام می گذشت زیرا کسی به وبلاگش گذری نمی نمود و در مورد مطالب او به ارائه نظر نمی پرداخت.از آنجایی که علاقه مند به وبلاگ نویسی بود از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد و رویکرد خود را به صورت هدفمند دنبال می نمود.روزی با خود به فکر فرو رفت تا شاید راه حل مناسبی بری جذب کاربران بیشتر برای وبلاگ خود پیدا نماید.حسام تصمیم گرفت برای خود الگویی مناسب پیدا کند تا شاید از این طریق به هدف اصلی خود برسد و چگونگی جذب کاربران را در وبلاگ خود بهتر بیاموزد.

 

از آنجایی که حسام مسئول دفتر معاونتی در محل کار خود بود روزی برای شخصی که غریبه نبود وقتی تنظیم نمود.بعد از حضور آن شخص در دفتر معاون و سلام و احوال پرسی که با حسام داشت چند دقیقه ای را در دفتر گذراند.در حین گذشت زمان حسام در چهره آن مرد خیره شده بود،آری، گویا آشنا به نظر می رسید.

 

به نظر از مردان اهل قلم بود،هم قلم شیوایی داشت و هم بیان گیرایی.حسام شروع کرد به جستجو در موتور جستجو گر گوگل...به به عجب جستجویی و این جستجو عجب نتیجه ای در برداشت. وبلاگی سرشار ازمطالب مختلف و وزین.آهنگ زیبا و دلنشینی هم داشت و نظر حسام و البته تعجب آن شخص را به خود جلب کرد. 

 

شخص مورد نظر جناب آقای دکتر علیرضا مخبر دزفولی بودند که حسام همیشه مطالب ایشان را در سایت تابناک مطالعه می نمود. در پوست خود نمی گنجید و البته از اینکه الگوی مناسب خود را برای وبلاگ نویسی پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود.

 

پس از هدفمند شدن وبلاگ آرشیوی متنوع از مسائل روز مره، حسام تصمیم گرفت گذری هم بر قسمت پیام رسان وبلاگ پارسی بلاگ داشته باشد.نام او در پیام رسان هم حسام بود ولی به دلیل اینکه در پیامرسان غریبه ای بیش نبود و دوستان او به 100 نفر نمی رسیدند! و حضورش هم کمرنگ بود! برای حرفهای دل او کسی نظری نمی گذاشت، البته اینها نظرات دوستان پیام رسان بود و باور حسام اینگونه نبود.حسام، غریبه پیام رسان نامی بود که همان حسام قدیم پس از اینکه با نظرات دوستان در  پیام رسان مواجه گردید برای خود اجباراً انتخاب نمود.

 

حسام بر این باور است که در این کره خاکی هیچکس غریب نیست مگر اینکه ما انسانها آن را غریب بدانیم.به امید اینکه باورهای همه ما به نحو مطلوب اصلاح گردد.منتظر نظرات ارزشمند همه دوستان هستم،دریغ نفرمائید.

 


سلام عرض می کنم خدمت همه دوستانم که با ارائه نظرات سازندشون توی وبلاگم دلگرمی خاصی به من می دهند.یک روزی سر کلاس استادی نشسته بودیم و ایشان در مورد خودشناسی و خداشناسی برای ما صحبت می کردند.خوابی دیده بودند که برای ما تعریف کردند...می گفتند خواب دیدند که شهید شدند و دارند ایشان را تشییع می کنند.به نوعی می خواستند بگن که هر کسی لیاقت شهادت رو نداره.می گفتند از بالای تابوتی که ایشان را حمل می کردند داد و فریاد می زدند و می گفتند که من زنده هستم و خیلی هم ترسیده بودند.

دیشب حالم اصلاً خوب نبود.خوابم نمی برد...ولی به سختی خواب رفتم.توی خوابم هم حالم آشفته بود.روحم به همه جا می رفت،انگار توی خوابم دنبال چیزی یا کسی می گشتم.خیلی مضطرب بودم و خیلی هم ترسیده بودم...این طور توی خوابم احساس می کردم.بالاخره بعد از گذراندن مراحل مختلف خواب که فقط قسمت آخرش به یادم هست،رسیدم یک جایی که خیلی شلوغ بود.کسی رو نمی گذاشتند جلو بره.نمی دونم چطور شد من رفتم جلو.دیدم یک نفر با لباس سربازی(خاکی رنگ) با سر و صورتی خونی روی زمین افتاده و چند نفر دور و بر اون هستند.خیلی ترسیده بودم.جلوتر رفتم..یکدفعه متوجه شدم اون کسی که روی زمین در خون خودش غوطه وره خود من هستم.اونجا بود که توی خوابم فریاد کشیدم و گفتم نه...خدای من این منم؟یعنی مردم؟.همه ترسم از این بود که الان وضعیت منی که مردم چطور میشه!!از شدت وحشت از خواب پریدم.خیس عرق شده بودم.یکدفعه یاد خواب اون استاد افتادم.همیشه دعای من این بوده که خداوندا مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار بده.ولی آیا اینگونه هست؟آیا هر کسی لیاقت شهادت در راه خدا را دارد؟یعنی من توی خوابم شهید شده بودم؟تعبیر این خواب من چیست؟هر کس هر تعبیری در مورد این خواب به ذهنش می رسه به من بگه.منتظر نظرات ارزشمندتان هستم.

 

شهادت


سلام دوستان

خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم.مشکلاتی واسم پیش آمد که مختصراً توی وبلاگم شرح میدم

یکشنبه شبی بود که بعد از اتمام کارهام به سمت منزل حرکت کردم.خیلی خسته بودم،بعد از خوردن شام و کمی استراحت تصمیم گرفتم بخوابم به امید اینکه یک روز از روزهای زیبای خداوند رو فردا صبح آغاز کنم.خیلی آشفته بودم هر کاری کردم تا خود صبح خوابم نبرد.یه جورایی دلم آشوب بود که علتش رو خودم هم نمی دونستم.بعد از  اینکه صدای دلنشین اذان صبح رو شنیدم پا شدم و نماز صبحم رو خوندم.دراز کشیدم گفتم شاید خوابم ببره دیدم که اصلاً خواب  قرار نیست به  چشم من بیاد.خیلی خسته و داغون بودم و تمام بدنم درد می کرد.ساعت نزدیک به هشت صبح بود که پاشدم تا یک روز جدید رو توی زندگیم رقم بزنم.آماده شدم و هنوز کتم توی دستم بود که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن.تعجب کردم با خودم گفتم کی می تونه باشه اول صبح....پدرم بود،جواب دادم..باصدایی لرزون از من پرسید کجایی؟من هم جواب دادم دارم میرم سر کار که پدرم گفت نرو بیا خونه بابابزرگ....مادربزرگ به رحمت خدا رفته.نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم..شکه شدم.خودم رو به خونه بابابزرگم رسوندم.دیدم مادرجون روی دست راستش خوابیده،انقدر راحت که دوست نداشت هیچ وقت دیگه بیدار شه.اولین جمله ای که از پدربزرگم شندیم این بود تو بغلم می گفت بابا خودم تنها چه کنم...کمرم شکست از این یک جمله پدربزرگم....خدایش بیامرزد.

از دوران کودکی خیلی علاقه داشتم کار کنم.هم درسم رو میخوندم هم شاگرد پدربزرگم بودم.سیزده سال از عمر من پیش پدربزرگ و مادربزرگم گذشت.تا همین الان هیچی واسم کم نزاشتن..واقعاً دوسنشون دارم.همیشه یادش را گرامی میدارم.برای شادی روح شهدا،صلحا و گذشتگان من که این مطلب رو نوشتم و شمایی که خواندید صلواتی مرحمت بفرمائید.


 

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزری

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی که از بلبل غزل گفتن بیاموزی

 باسلام وعرض ارادت

بهار با همه زیبایی هایش دگر بار می رسد و نسیم خوش نوروز را به ارمغان می آورد.ترنم قطرات باران در چند روز گذشته نوید بهاری سرشار از خیر و برکت را می دهد و دسته گلهایی از عشق و محبت و دوستی را زینت بخش سفره هفت سین نوروز می نماید. با آمدن بهار زمین دل شکسته روح و جانی دوباره مییابد و خرمی و سرسبزی طبیعت بیانگر این اتفاق مهم در عالم هستی است. سال 1389 را با تمام خوبی‌ها و بدیها، شادی‌ها و غم‌ها پشت سرگذاشتیم و همه با هم برای سربلندی ایران عزیز تلاش نمودیم. امیدوارم سال جدید سالی سرشار ازخیر ، برکت و رحمت ، همراه باسعادت برای همه ملت عزیز ایران باشد.

 

و من الله التوفیق

سید ابراهیم آل رضا

 

 

                                                           


سلام عرض میکنم یه همه ملت ایران

ای کاش صدای رادیوی اهواز رو امروز میشنیدید.امروز از همه روزها برنامه شادتر بود.جالبه بدونید مجری محترم برنامه میگفت درست هوا یکم گرد و غباره ولی شاد باشید!!! و بخندید!!!.مثل اینکه خبر ندارند که چه چیزی به خورد مردم شریف خوزستان میره.یه گلایه شدید از همه مسولینی که می توانند کاری انجام بدهند و تا الآن انجام نداده اند دارم...

 چند سالی است که ما مردم خوزستان با همه مشکلات و معضلات ساخته ایم.سرچشمه تمام ذخایر و سرمایه این مملکت از استان زرخیز خوزستان است.سدهای عظیم.نیروگاههای برق.صنعت نیشکر و .....چند درصد از اعتبارات و  درآمد صنایعی که مال خوزستان است به خوزستان اختصاص داده اید؟؟ما بدنبال هیچ نیستیم.فقط می خواهیم از یک هوای پاک بهره مند شویم.هوایی می خواهیم که لااقل فقط بتوانیم در آن نفس بکشیم.راستی بد نیست از دانشگاه علوم پزشکی اهواز و بهداشت اهواز که این چند روز با خدمات بیکران مردم رو شرمنده کردند تشکر کنم!!!!!!!

مردم خوزستان عزیز،دلاوران جنوب کشور،غیور مردان وشیر زنان عرصه های مختلف،درود بر شما که همیشه و در همه جا ثابت می کنید که قانع هستید و همیشه به کمترین بسنده میکنید.مسئولین محترمی که دستی در این امر مهم دارند بدانند ما حتی از هوای پاک هم گذشتیم و هیچ نگفتیم و نخواهیم گفت...ایران عزیز دوستت داریم.


سلام

یه روز جدید و یه هفته جدید و یه ماه جدید و یه ساعت جدید شروع شد.امروز!شنبه رو می گم همه چی جدیده.حال و احوال منم یه جورای خاصی هستش.امروز یه احساس جدید دارم یه احساس خاص.ربیع الاول آمده ماهی که پیامبر اکرم (ص) فرمودند به همه مژده این ماه رو بدین.این چیزی که امروز می خوام در موردش حرف بزنم یکمی واسه همه ما سخته!ناراحت نشید ها جدی می گم نمی خوایم باش براحتی کنار بیایم.هر چیزی یه روزی به پایان می رسه و یه عمری داره.تو عالم خلقت همه چیز یه عمری داره.میخوام امروز از مرگ حرف بزنم.تا حالا شده یه شب خوابتون نبره و به مرگ فکر کنید؟شده یه روز اول صبحتون رو با فکر به مرگ شروع کنید؟سخته می دونم ولی حقه.یه روزی پیمانه همه ما پر می شه و یه روزی باید این دنیا را با همه زیبائی هاش ترک کنیم و به دیار باقی سفر کنیم.

همه روزه تو شهرمون به در و دیوار اطلاعیه ها و پلاکاردهای زیادی رو می بینیم که موضوع مرگ را به خودشان اختصاص داده اند.یه وقت می بینیم از همسایه ها و نزدیکان هستش.من تو زندگی ام شاهد برخی اتفاقات ناگوار بودم که بعضی وقت ها فکر به اون اتفاقات آزارم می ده.بگذریم قسمت بوده ما هم اینجوری زندگی کنیم.امروز دلم خیلی پُر هستش یعنی از دیروز اینجوری شدم.عصرهای جمعه همیشه واسم دلگیر هستش...

یه جایی سر یه مزار عزیزی اینجور نوشتن

سر راهت نشینم خسته خسته           گل ریحون بچینم دسته دسته

گل ریحون چنین بویی نداره                 دل من طاقت دوری نداره

ببخشید قصد نداشتم با این حرفام خاطر شما خواننده محترم رو مکدر کنم ولی این وبلاگ رو درست کردم فقط واسه حرفای دلم.خوبه انسان به همه چیز فکر کنه.اول کلامم گفتم همه چیز یه عمری داره و یه روزی به پایان می رسه.انسان ها فرق می کنن!وقتی مرگشون فرا می رسه تازه همه چیز شروع می شه.همه چیز جدید میشه و یه زندگی جدیدی رو باید شروع کنن.التماس دعا


سلام عرض می کنم

تا حالا چند بار شروع کردم یه وبلاگ درست کردم و توی اون بعضاً مطالبی رو هم عنوان کردم.ولی هر بار مشغله های کاری به من اجازه نداد تا بتوانم مطالب جدید و به روزی رو توی وبلاگم بگذارم.می خوام دوباره شروع کنم.دوباره بنویسم.وبلاگی که در پیش روی شماست دارای مطالب مختلف و روزمره ای هستش که هر روز ممکنه ذهن ما رو به خودش مشغول کنه.می نویسم و امیدوارم چیزهایی که به ذهنم می رسه و توی وبلاگم می گذارم مفید واقع باشه.نوشتن رو دوست دارم ولی نوشتنی که ازش انتقاد بشه.می خوام حرفهای دلمو تو این وبلاگ بنویسم.حرفایی رو که شاید نشه آنها را با زبان بیان کرد.

یه چند سالی است که افتخار دارم در خدمت جامعه دانشگاهی باشم.اومدن من توی این کار شاید بشه گفت اتفاقی بود.کارمند دانشگاه شهید چمران اهوازم.واسه خودمم عجیبه که چطور شد سر از دانشگاه درآوردم.یه روزی هر موقع از کنار این دانشگاه رد می شدم با خودم می گفتم چقدر این دانشگاه بزرگه.فکر نمی کردم سرنوشت منو به این وادی بکشونه.همش فکر می کردم کارمند شرکت نفت می شم.می دونید چرا؟آخه پدر من کارمند شرکت نفت هستش...بطور خلاصه بگم خانواده ما به نوعی همه شرکت نفتی هستند و یا جایی کار می کنند که یه جورایی وابسته به شرکت نفته مثل لوله سازی و ملی حفاری و ...

روز اولی که اومدم سرکار هیچوقت یادم نمی ره.تا شب ساعت 10 سرکار بودم.همه خانواده منتظر بودن من برم خونه.متعجب بودن که چرا انقدر دیر اومدم.

اگر منتظرم بمونید دوباره می نویسم نظر بدین ممنون می شم