سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

مولای من سلام...

امروز جمعه است...گفتن همچین روزی ظهور می کنی...به خاطر همینه جمعه ها انقدر دلگیره؟یا دلیل دیگه ای داره..حقیقتش من نمی دونم آقا.یه زمانی لحظه شماری می کردم واسه جمعه ها..آخه صبح جمعه هر هفته دعای ندبم ترک نمی شد..اما الان...روم نمیشه آقا در موردش حرفی بزنم.تنبل شدم.نمیدونم...نمیتونم هیچ بهونه ای بیارم...واسه همه چی وقت داریم الا یاد شما...چرا دروغ بگم آقا...اونوقت با کمال پررویی میگم کی ظهور میکنی مولا.

آقا من رو سیاهم...ولی هستند کسایی که شب و روزشون رو با یاد شما سر میکنن ...به خاطر اونها ظهور کن مولا.می دونم اونقدر رئوف هستی که منو ببخشی و واسم دعا کنی.امیدوارم حرفای دلم رو کسی ریا برداشت نکنه...یا حق


 

همیشه سلام میکنم تا بهونه ای داشته باشم واسه آشنایی...سلام

یه عهدی با خودم بسته بودم...با خودم گفتم این دفعه اگه اومدم توی عرصه وبلاگ نویسی کوتاه نمی یام و مطالب به روزی توی وبلاگم میگذارم...اما وقتی آدم وارد کار میشه اصلا اینطور نیست.گاهی اوقات واسه هر کاری چنان ذوق و شوق داریم که توی پوست خودمون نمی گنجیم ولی همین که وارد شدیم واسمون عادی میشه و یه چیزی دیگه ای ذهن ما رو به خودش مشغول می کنه و در اکثر مواقع از هدف اصلی خودمون باز می مونیم.

اینا رو گفتم که یه توجیح خوبی واسه کمرنگ بودن حضورم توی وبلاگم داشته باشم!حرفای دل من خیلی زیادن ولی وقت میخواد که اونها رو بنویسم.مطالب زیادی هم توی ذهنم هست ولی اونم بستگی داره به اینکه بتونم ذهنم رو متمرکز کنم یا نتونم که در حال حاضر نمیتونم.هدفم از درست کردن این وبلاگ این بود که از زبان خودم آرشیوی درست کنم  در مورد مسائلی که اطرافم اتفاق میفته و اونها رو در دنیای مجازی انتشار بدم تا شاید اگه یه روزی توی جامعه به  اونها برخورد کردیم با خوندن مطالب من بیشتر بهشون اهمیت بدیم.خیلی توی محیط مجازی سیر و سفر کردم...کمتر وبلاگی رو دیدم که درد جامعه رو بنویسه و همه وبلاگها مطالب تکراری و بعضاً کپی برداری شده از توی سایتها و وبلاگهای دیگر رو میگذارن که به نظر بنده رسالت وبلاگ نویسی این نیست...خوبه کمی از دنیای واقعی که این همه ازش فاصله گرفتیم وارد دنیای مجازیمون کنیم...تا بقیه لااقل بخونن این مطالب رو..بس نیست عنوان کردن این همه مطالب کوتاه و چند تا نقطه چین!!!

راستی ببخشید عکسم رو برداشتم!گفتم کمی با خودم فکر کنم...یک سری سوالات توی ذهنم هست و البته کلی فکر و ایده...که امیدوارم بتونم عملیشون کنم.

برمی گردم........

 


دوستان مجازی سلام.از اینکه مدتی هست که دیر به دیر به روز می شم عذر می خوام.دوستان عزیزم حتما می بخشن...البته خیلی هاشون به من لطف دارند و علاوه بر حضور مکررشون توی دنیای مجازی توی دنیای واقعی هم دلگرمی می دهند.از همین جا لازم می دونم از محبتشون تشکر کنم.مطلبی که در زیر آوردم داستان نیست...واقعیته...من همیشه سعی می کنم واقعیت ها رو بنویسم..امیدوارم مطالبم رو داستان تلقی نفرمائید.

 

قصابی شلوغی بود...خانمی تنها کنار ایستاده بود و دور از شلوغی...رفته رفته غروب نزدیک می شد...گمانم ماه رمضان چند سال پیش بود.باز هم دغدغه های فکری آزارم می داد...حدس می زدم بی بضاعت باشد.جلوی من مردی به قصاب گفت یک شقه از گوسفند را تیکه کنید می برم...خیلی راحت.پیش خودش چه فکری می کرد نمی دانم..و البته امثال اون مرد زیاد هستند.آخه کسی نیست بگه دیگه گوشت خریدن هم کلاس داره!!!یا اینکه قراره قحطی بیاد!نوبت من رسید...اجازه دادم اون خانم جلوتر بیاد تا خریدش رو کنه...غافل از اینکه نمی دونستم قراره چی به آقای قصاب بگه...

با صدایی آروم گفت هزار تومان گوشت چرخ کرده می خوام...اون لحظه یکی از سخت ترین لحظه های زندگی من بود...کاش گوشهام کر بود و نمی شنید....کاش کور بودم و اون صحنه رو نمی دیدم.از طرفی می ترسیدم بگم آقای قصاب هر چقدر این خانم گوشت می خوان بهشون بدید من حساب می کنم...اما کمی که با خودم فکر کردم دیدم ممکنه به شخصیت اون خانم بر بخوره...از طرفی هم نمی تونستم هیچ حرفی بزنم و فقط می بایست سکوت اختیار کنم.

انقدر هستند آدمهای با آبرویی که هیچ وقت حاضر نیستند خودشون رو به انجمن های خیریه...کمیته امداد امام خمینی و جاهای دیگه معرفی کنند...این وظیفه ماست که اطرافمون رو بهتر ببینیم...وظیفه ماست به آنها کمک کنیم...توی خریدامون خیلی مراقب باشیم.میان همسایه هایی که اطراف ما زندگی می کنند صد در صد خانواده های بی بضاعت و آبروداری وجود دارند که ما باید اونها را ببینیم و کمکشون کنیم.


 

سلام...دوستان خوبم در دنیای مجازی!

حدود دو یا سه هفته میشه که سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم به وبلاگم سر بزنم...درگیر تهیه یک گزارش بودم...از صبح یکسر تا ساعت 10 شب محل کارم حضور داشتم...بعد از یکسال بالاخره جابه جا شدم از اتاقی که شده بود واسم یک زندان!البته با حفظ سمت قبلیم.یکسال تنهای تنها  با خدای خودم توی یک اتاق با دیوارکوب چوبی زندگی کردم...صبح تا شب...یادمه به رئیسم می گفتم آقای رئیس به خدا اینجا مثل زندان اوینه...!

تنهایی هم عالمی داره...از وقت های خالی که واسم پیش می آمد استفاده می کردم و به سرودن شعر می پرداختم و شعرهای قبلی ام رو بازنگری و اشتباهاتم رو اصلاح میکردم.چه زود گذشت یکسال از عمرم...سخت بود ولی گذشت...پس،چون می گذرد غمی نیست.

محل کار جدیدم خوبه...ولی نیاز به یک ساماندهی اساسی داره...دارم سعی می کنم یک تحول اساسی  ایجاد کنم توی محیط جدید کاری.آرامش رو دوست دارم و تمام تلاشم رو میکنم که توی محیط کاری این آرامش رو به همه همکاران منتقل کنم تا بهتر بتونن کار کنند و بازدهی بیشتری داشته باشند.

وقتی آدم یک جایی خودش تنها باشه و کمتر با کسی ارتباط داشته باشد ممکنه درگیر آسیبهای روحی و روانی بشه...از نظر من آدم تا اونجایی که می تونه باید روابط اجتماعی خوبی توی جامعه داشته باشه...در نتیجه آنهایی که روابط اجتماعی بهتری دارند همیشه موفق تر از بقیه هستند.کسایی که کمتر با کسی ارتباط دارند مواظب باشند چون عدم ارتباط با اجتماع به مرور زمان آدم رو منزوی می کند.

راستی ....چند تا عکس از اتاق قبلیم دارم...که بعداً واستون می گذارم....از همه کسایی که بود و نبودم رو تحمل می کنند تشکر می کنم.از دوستانی هم که همیشه با نظراتشون دلگرمی خاصی به من می دهند هم ممنونم.


 

چند روزی است که از وادی وبلاگ و وبلاگ نویسی  دور هستم.فکرم مشغول شد به چند جمله و چندین عکس که آتش به جانم زد....

وبلاگی بود به نام حرفهای آسمانی.خیلی ساده نوشته بود از دوستی که از دوستی اش  با او دو یا سه ساعتی بیشتر نگذشته بود....در ابتدای ورود به وبلاگش با خود اینگونه گفتم...چه دوستی عمیقی!تعجب کردم از اینکه دوستی در وبلاگش برای دوستش ابراز دلتنگی می کند و حتی عکس او را را در وبلاگش قرار داده است...باز این جمله را با خود تکرار کردم و گفتم چه دوستی عمیقی...!هنوز از این احساس محبت آن دوست به دوستش سرشار بودم، اما به ناگاه با کلیک بر موس تمام احساسم متلاشی شد....

آهی از عمق وجودم کشیدم،متاثر شدم...سرد شدم.بغض در گلویم نشست و یاد همه کسانی افتادم که رفتند و به دیار باقی شتافتند.با هر غمی زخمی از زخمهای تن من سر باز می کند.دلم می شکند و دوست دارم فقط بنویسم اما چگونه می توان احساسات معنوی دل را بر روی کاغذ مادی نوشت!

اما من اینگونه می نویسم.........

نه! نمی توانم صبر را بنویسم!سکوت را بشکنم...تنها می توانم بمانم....ببینم! و به سکوت مبهمم ادامه دهم.

فراموش نکنیم کسانی را که همیشه به یادمان بودند.

حمد


یادش به خیر...آن روزها چه زود گذشت.عمر رفت...زمان فرصت نداد با شماها بمانم!اما من هستم.شما نیستید!شاید اما رفتید به دیار فراموشی...من همانم که بودم...شما جدید شده اید!البته روایت تصویر تو ای شهید اینگونه نیست...خاطرت عزیز و خاطراتت چنان به دل نشسته است که هیچگاه فراموش نخواهد شد....به قول تو : دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست!

خاطرات به روایت تصویر


 

یادش بخیر...بالای خونه پدر بزرگم زندگی می کردیم...اون موقع می گفتن بالاخونه،الان اگه بگی بالاخونه معنی دیگه ای داره! اصلاً شده یک ضرب المثل!بگذریم....حیاط کوچیکی داشت، یه روز که داشتم توی حیاط بازی می کردم دیدم یه کبوتر خیلی خوشکل لای حفاظ های ایرانیتی که گذاشته بودیم گیر کرده...رفتم و آوردمش بیرون و بردمش توی خونه،کمی زخمی شده بود ،مداواش کردم.دلم به حالش سوخت مثل غریبه ها بود توی خونه ما...!

دوست نداشتم کبوتر قصه ما زندانی خونمون بشه.چند روز مهمان ما بود و هم اون با من انس پیدا کرده بود و هم من.بالاخره بعد از چند روز که خوب شد تصمیم گرفتم رهاش کنم بره پی زندگیش.آوردمش توی حیاط و به قول خودمون بهش گفتم برو به دنبال آزادیت...دیدم نمی ره.هر کاریش کردم نرفت که نرفت.از ترس اینکه خوراک گربه های شیطون نشه آوردمش توی خونه.چند روز کار من همین بود.بالاخره یک روزی از روزهای خدا کبوتر قصه ما رفت...جالب اینجاست که بعد از مدتها اون کبوتر باز اومد پیش من!

الان می فهمم اون کبوتر چرا نمی رفت.اون کبوتر با این کارش می خواست به من معرفتش رو ثابت کنه.می دونید چرا؟چون من مثل غریبه ها باهاش برخورد نکردم!کاش ما آدمها هم کمی دلمون مثل اون کبوتر بود.کاش کمی بیشتر احساس داشتیم و کمی بهتر برخورد می کردیم با هم.بعضی ها حسام رو متهم می کنند به حساس بودن و زود رنج بودن!کاش کمی از احساس حسام توی وجود همه مردم بود.هر گوشه ای از این دنیا یک کبوتر با معرفت وجود داره که اگه به موقع بهش نرسید ممکنه  بره و دیگه برنگرده.خواهش می کنم مواظب رفتارمون باشیم.