http://alereza.ParsiBlog.comدستخط آشناParsiBlog.com ATOM GeneratorThu, 28 Mar 2024 23:24:32 GMTسيد ابراهيم آل رضا717tag:alereza.ParsiBlog.com/Posts/103/%d8%ac%d9%86%d8%a8%d8%b4+%d9%88%d8%a7%da%98%d9%87+%d9%8a+%d8%b2%d9%8a%d8%b3%d8%aa!/Sat, 30 Dec 2017 14:12:00 GMTجنبش واژه ي زيست!<div dir='rtl'><p><span style="font-size: small;">"پدر" واژه اي است سترگ که بايد در مقامش باشي تا به مفهوم واقعي آن دست يابي!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">پدر "کانون عشق" است و در واقع روح زندگي از وجود او مي تراود. پدر است که بارِ مشقت و سختي هاي روزگار را يک تنه به دوش مي کشد. همو است که تمام مرارت هاي دوران را تجربه کرده و طعم تلخ نداري را به تنهايي چشيده و نگذاشته ذره اي کام فرزندان تلخ شود!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">پدر يعني کار، يعني تکاپوي بي وقفه و مداوم براي بقاي خانواده؛ توصيف پدر البته با اين کلمات خُرد ناممکن است، پدر عين "فلسفه" است و فهم اش کار ساده اي نيست، شايد بايد براي آن واژه نامه اي تدوين کرد.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">پدر را وقتي ميفهمي که بعد از بازنشستگي، تمام سال هاي فعاليت اش را در چند سطرِ خلاصه مي نويسد و آن وقت است که فرزند درمي يابد که در مقابل بزرگي او هيچ نيست!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">متن زير نوشته ي "زيرخاکي" پدر بعد از 38 سال تلاش شبانه روزي در يک ارگان دولتي است، او به طور "اسمي" بازنشسته شده و هنوز براي تداوم زندگي به صورت "رسمي" مي جنگد!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">او نه براي خود بلکه براي "خانواده" تا پاي جان مي جنگد و اين قصه ي پر غصه ي همه پدران سرزمين من، "ايران" است تا فرزندان طعم تلخ نداري را کمتر بچشند!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">حرف هاي ناگفته ي پدر وجودم را لرزاند، باشد که براي متوليان و مسئولان تلنگري ايجاد نمايد. </span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><span style="font-size: small;">و اما متن پدر:</span></p><br><p><span style="font-size: small;">تا زماني که "پدر" بود در قبال فرزندانم "حس پدري" را ابراز نمي کردم. وقتي پدر آسماني شد احساس پدري ام غالب شد؛ فهميدم که بعد از پنجاه و اندي سال "چتر پدري" از سرم برداشته شده و حالا که او نيست مسئوليتم خيلي سنگين تر از قبل شده است.خانواده شش نفره يک دختر يک پسر يک دختر و يک پسر ديگر...</span></p><br><p><span style="font-size: small;">در زندگي همه رقم امتحان شدم. چه در سلامتي و چه در بيماري چه زماني که معاش داشتم چه زماني که معاشم کفاف خانواده را نداشت هيچ زماني فخر فروشي نکردم. </span></p><br><p><span style="font-size: small;">همه چيز را تجربه کردم و لحظه اي از تلاش باز نايستادم. در سختي و آساني و در لحظه هاي خوب و بد زندگي در کنار خانواده ام بودم، بايد زندگي را اداره مي کردم سعي مي کردم مشکلات را بروز ندهم که موجب نگراني خانواده شود. </span></p><br><p><span style="font-size: small;">اکنون که فرزندانم به شکرانه ي الهي بزرگ شده اند، ازدواج کردند و داراي فرزند شده اند مسئوليت بنده سنگين تر شده است. از مشاغل دولتي بازنشسته شده ام و زمان آن رسيده که توجه ام بيشتر شود نه به خانواده خودم بلکه به "چهار خانواده" ديگر به "عنوان پدر" نمي توانم به راحتي از مشکلاتشان بگذرم.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">به هر طريقي شده بايد توجه کرد؛ شايد انتظاراتي دارند.</span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><span style="font-size: small;">#پدر</span></p><br><p><span style="font-size: small;">#سيد_ابراهيم_آل_رضا </span></p><br><p><span style="font-size: small;">#نويسنده</span></p><br><p><span style="font-size: small;">#دستخط_آشنا</span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><a title="دستخط آشنا" href="https://t.me/EbrahimAlereza"><span style="font-size: small;">T.me/Ebrahimalereza</span></a></p></div>سيد ابراهيم آل رضاtag:alereza.ParsiBlog.com/Posts/102/%d9%85%d9%81%d9%87%d9%88%d9%85%d9%8a+%d8%b3%d8%a7%d8%af%d9%87+%d8%a7%d8%b2+%d9%be%d9%8a%d8%b4%d8%b1%d9%81%d8%aa/Tue, 17 Oct 2017 10:34:00 GMTمفهومي ساده از پيشرفت<div dir='rtl'><p><span style="font-size: small;">هوا به شدت گرم است، براي خريد نان مجبور هستيد به نانوايي برويد. خيابان شلوغ و نانوايي شلوغ تر است، براي خريد نان مي بايست در صف بايستيد، گرماي هوا را تحمل کنيد، حرف ديگران را بشنويد، به اجبار با ديگران گفتگو کنيد و به نوعي تا رسيدن به نوبت خود ديالوگ رد و بدل نماييد. از طرفي دل و دماغ حرف زدن هم نداريد!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">خُلقتان هم تنگ است.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">با اين همه جبر چه مي کنيد؟</span></p><br><p><span style="font-size: small;">حق انتخاب با شماست؛ </span></p><br><p><span style="font-size: small;">مي توانيد برويد و اين همه مشقت را براي خريد نان از تن خود دور کنيد و آن را به وقت ديگري موکول کنيد. البته گرسنه مي مانيد!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">از طرفي مي توانيد همه ي شرايط را براي رسيدن به نان با جان و دل بپذيريد. از گرمي هوا گرفته، تا بوي عرق ديگران و خبردار ايستادن و توجه به حرف هم جواران و پاسخ به همه مسئله هاي لاينحل دنيا که در اين صف هاي عريض و طويل مورد واکاوي قرار مي گيرند.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">چه بسا در همين ارتباط ها و مونولوگ ها تجاربي هم کسب کنيد.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">تازه هر چه جلوتر برويد کار سخت تر هم مي شود. ما بين دو نفر قرار مي گيريد! بوي عرق نفر جلويي از يک طرف و بوي سيگاري که از دهان نفر پشت سر شما مي آيد از طرف ديگر آزارتان مي دهد. </span></p><br><p><span style="font-size: small;">به هر حال فضا، فضاي مسمومي است.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">حالا وقتي نفر جلوي شما رفت به پيشخوان مي رسيد. مجبوريد دستتان را روي پيش خوانِ گرمِ نانوايي بگذاريد در حالي که شُرشُر عرق مي ريزيد.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">با داغي گرمايي که از تنور به تنتان مي رسد احساس پخته شدن مي کنيد!</span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><span style="font-size: small;">بالاخره نوبت به شما مي رسد، تا آن جا که مي توانيد بايد پابلندي کنيد تا پول نان را به شاطر بدهيد؛ لباستان به بدن داغتان مي چسبد، نان ها را بر مي داريد در حالي که دستتان از شدت گرماي آن کباب مي شود.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">در نهايت به ناني مي رسيد که براي رسيدن به آن رنج بسيار کشيده ايد. نان ها را خنک مي کنيد و آهي از عمق وجودتان مي کشيد.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">اين آه منجر به خرسندي شما مي شود. حرکت مي کنيد و در راه با آدم هايي مواجه مي شويد که انگار منتظرند تا شما به آن ها نان تعارف کنيد! </span></p><br><p><span style="font-size: small;">اينجاست که از تهِ دلتان ذوق مي کنيد و با اشتياق ناني را که براي به دست آوردنش از جانتان مايه گذاشته ايد با ديگران به اشتراک مي گذاريد.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">اين همان فرمول دست يافتني پيشرفت است که به سادگي به دست نمي آيد. در واقع پيشرفت، يعني تحمل همه ي سختي ها براي رسيدن به اهداف، آمال و آرزوهاي فرد براي خدمت به جامعه!</span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><span style="font-size: small;">نکته: ره صد ساله را نمي توان در يک شب پيمود. براي تعالي و پيشرفت مي بايست از تمام فراز و نشيب ها گذر کنيد. چاله ها و چالش ها و سلاطين و خوانين را پشت سر بگذاريد و از همه ي روستاهاي ناشناخته و راه هاي دشوار عبور کنيد تا به شهر برسيد.</span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><span style="font-size: small;">#سيد_ابراهيم_آل_رضا</span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><span style="font-size: small;">#پيشرفت_توسعه_نان_مشقت_روستا_چالش_سرما_پيشخوان_گرما</span></p><br><p><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p><span style="font-size: small;"><a title="دستخط آشنا" href="https://t.me/EbrahimAlereza/411"><span style="font-size: medium;"><strong><span style="font-size: small;">https://t.me/EbrahimAlereza/411</span></strong></span></a></span></p></div>سيد ابراهيم آل رضاtag:alereza.ParsiBlog.com/Posts/101/%d8%a2%d8%af%d8%b1%d8%b3+%da%a9%d8%a7%d9%86%d8%a7%d9%84+%d9%88+%d8%b5%d9%81%d8%ad%d9%87+%d8%a7%d9%8a%d9%86%d8%b3%d8%aa%d8%a7%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%85+%d8%b3%d9%8a%d8%af+%d8%a7%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d9%87%d9%8a%d9%85+%d8%a2%d9%84+%d8%b1%d8%b6%d8%a7/Sat, 31 Dec 2016 16:38:00 GMTآدرس کانال و صفحه اينستاگرام سيد ابراهيم آل رضا<div dir='rtl'><p style="text-align: right;"><span style="font-size: xx-large;"><span style="color: #ff0000;"><span style="font-size: small;">آدرس کانال تلگرام من</span></span></span></p><br><p style="text-align: right;"><span style="font-size: small;">telegram.me/alereza2</span></p><br><p style="text-align: right;"><span style="font-size: small; color: #0000ff; text-align: center;">آدرس صفحه اينستاگرام</span></p><br><p style="text-align: right;"><span style="font-size: small;">instagram.com/alereza.s </span></p></div>سيد ابراهيم آل رضاtag:alereza.ParsiBlog.com/Posts/100/%da%af%d9%86%d8%ac%d8%b4%da%a9+%d9%87%d8%a7/Sat, 30 Apr 2016 17:53:00 GMTگنجشک ها<div dir='rtl'><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">گنجشک ها همزمان با طلوع سپيده و در تاريک و روشن صبح نغمه سرايي مي کنند و همه پرنده ها را از خواب بيدار مي کنند و ما را هم نيز. وقتي در زندگي آنان ريز شدم به اين نکته دست يافتم چون گروهي زندگي مي کنند صبح ها در ساعت خاصي با همنوايي، سرآغازي را رقم مي زنند و جان زندگي در کالبد مخلوقات مي دمند. چنان که پرندگاني چون کبوتر چاهي با آواز گنجشک ها کوکو مي کنند و بلبلان نيز با سر و صداي گنجشک ها آوا سر مي دهند و البته هارموني زيبايي صورت مي گيرد که من آن را آواز طبيعت مي نامم. </span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">بگذريم از همه شلوغي هاي اطرافمان و کمي هم با طبيعت و خلقت همراه شويم و به جذابيت هايي که در کنارمان است بيش تر توجه کنيم.</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">صداي جيک جيک گنجشکهاي خانه ي ما چند روزي است که به سکوت تبديل شده است؛ دليلش قطع درختان کونوکارپوس بلند قامت خانه ي ماست که به واسطه ي ناآگاهي عده اي، ريشه هايشان خشکانده شد.</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">امروز اما متوجه صداي جيک جيک گنجشکان از ناحيه ي دودکش آبگرمکن شدم. بلافاصله به قصد کمک و ترس از آنکه از گرماي آن تلف نشوند تلاش کردم کلاهک را در بياورم که مع الاسف موفق نشدم. به داخل خانه مراجعه کردم و از بالاي آبگرمکن لوله خروجي دودکش را جدا ساختم،در اين حال متوجه شدم که لوله مسدود شده و مملو از پوشال هايي است که گنجشک ها ذره ذره آنان را جمع آوري کرده و براي خود لانه دنجي ساخته اند! پوشال ها را کم کم و با احتياط خارج کردم. نتيجه تلاشم کشف کردن دو جوجه گنجشک و سه تخم است که در تصوير مي بينيد.</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">حالا من دو جوجه گنجشک و سه تخم گنجشک دارم که وظيفه و مسئوليت سنگيني را بر دوشم گذارده اند. </span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">جايشان البته گرم تر و نرم تر از خانه ي مامانشان است و آب قندشان را خورده اند و خواب تشريف دارند. از آنجا که مي دانم پدر و مادرشان صبح علي الطلوع برايشان آب و دانه مي آورند و بيم آن مي رود که با ناديدن جوجه ها دچار شوک عصبي شوند برنامه ريزي خاصي انجام داده ام تا طي تشريفاتي خاص به آغوش گرم خانواده شان باز گردند... </span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">البته اميدوارم!</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">#جوجه گنجشک ها# دودکش#سيد ابراهيم آل رضا# جيک جيک# زندگي و ...</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><br /></span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><a href="http://www.Instagram.com/alereza.s">www.Instagram.com/alereza.s</a></span></p></div>سيد ابراهيم آل رضاtag:alereza.ParsiBlog.com/Posts/99/%d8%a7%d9%86%d8%aa%d8%ae%d8%a7%d8%a8+%da%a9%d8%a7%d8%b1%d9%85%d9%86%d8%af+%d9%86%d9%85%d9%88%d9%86%d9%87+%d9%88+%d9%85%d8%b9%d9%8a%d8%a7%d8%b1%d9%87%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%da%a9%d9%87+%d8%af%d9%8a%d8%af%d9%87+%d9%86%d8%b4%d8%af/Tue, 19 Jan 2016 12:21:00 GMTانتخاب کارمند نمونه و معيارهايي که ديده نشد<div dir='rtl'><p><span style="font-size: small;">از آنجا که اقبال يار من نيست تا سنگيني نشان لياقت و شايستگي را در دانشگاهي که يک دهه افتخار خدمت در آن را دارم بر دوش خود احساس کنم بسيار خرسندم و بر خود مي بالم که همواره توفيق رفيق بنده بوده است تا در شرايط بغرنج کاري، هم پاي با مسئولان ارشد دانشگاه و مديران براي اعتلاي دانشگاه قدم بردارم.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">اکنون که دست به قلم برده ام تا از خود بنويسم ناتوانم. آخر از خود نگاشتن کاري بس دشوار و از توان من خارج است.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">حالا که "بخت" با برخي همکاران گرانمايه يار است و همراهي اش با ما دشوار، لازم مي دانم برخي دغدغه هايم را که بر دوشم سنگيني مي کنند به سمع برسانم باشد که مورد توجه کارگروه محترم ويژه بررسي پرونده کارکنان قرار گيرد. </span></p><br><p><span style="font-size: small;">يکم: اگر چه خود بسيجي ام و به اين موضوع افتخار مي کنم اما آن را براي خود امتياز نمي دانم.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">دوم: از ابتداي خدمتم در دانشگاه همواره مسئوليت پذيري سرلوحه کارم بوده و هست و ابلاغيه هايي که در پرونده اداري ام وجود دارد گواه اين مطلب است.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">سوم: در نگاهي اجمالي به فهرست منتخبين، افرادي به چشم مي خورند که در پنجاهمين سالگرد دانشگاه نيز برگزيده شده اند که اين موضوع فرصت را از ديگر همکاران سلب نموده است.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">چهارم: اگرچه واژه خودارزيابي براي همگان زيبا به نظر مي رسد اما امتياز دادن به خود و اثرگذاري آن بر روي جمع امتيازات کاري عبث است.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">پنجم: معيارهاي موجود در فرم هاي طراحي شده ارزيابي با خدمات و نوع کاري که همکاران اداري در دانشگاه انجام مي دهند بعضاً همخواني ندارد، از اين رو امتياز دهي به کارهاي انجام نشده منطقي به نظر نمي رسد.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">ششم: با بررسي به عمل آمده مشخص گرديد معيارهاي انتخاب کارکنان برگزيده از طريق تفحص در اينترنت به دست آمده و مربوط به يکي از دانشگاه هاي کشور است که اين موضوع بر بند پنجم صحه مي گذارد. </span></p><br><p><span style="font-size: small;">هفتم: انتظار مي رفت کميته بررسي پرونده کارکنان نسبت به تدوين شاخص هاي انتخاب همکاران برگزيده رأسا اقدام نمايند و يا حداقل از شاخص هاي دستگاه هاي اجرايي ديگر الگوبرداري نمايند نه اينکه عيناً شاخص هاي موجود در فضاي مجازي را در جداول طراحي شده لحاظ کنند و براي آن امتياز بندي منظور نمايند.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">هشتم : براي حضور مستمر در محل کار آن هم به صورت متوالي و شبانه روزي با فعاليت مداوم گزينه و معياري مشاهده نگرديد. ذکر اين نکته لازم است که اين موضوع در قالب اضافه کاري جبران مي شود، اما نکته مهمتر آنکه برخي، ساعت کار اضافه ندارند و اضافه کار دريافت مي نمايند.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">نهم: معياري براي کارهاي اضافه برخي کارکنان که نقش کليدي در مجموعه دارند ملاحظه نگرديد. لازم به ذکر است هيچگونه پرداختي براي کارهاي اضافه صورت نمي پذيرد و همواره مسئوليت مشکلات موجود بر عهده کارکنان کليدي است. </span></p><br><p><span style="font-size: small;">دهم: تفکيک کارکنان کارآمد و البته منتخب با يک بيلان ساده کاري از مجموعه فعاليت هايي که در طول روز انجام مي دهند قابل مشاهده است.متأسفانه در مجموعه اي يک نفر به توان چند نفر کار مي کند و چند نفر به اندازه يک نفر فعاليت نمي کنند و بازدهي ندارند، به نظر مي رسد اين موضوع مي تواند يکي از معيارهاي مهم گزينش و انتخاب کارکنان باشد.</span></p><br><p> </p><br><p><span style="font-size: small;">در آخر از زحمات کميته محترم ارزيابي که بدون شک با سختي هايي نيز همراه بوده و البته زمان زيادي را براي بررسي پرونده کارکنان مصروف نموده است صميمانه تشکر مي کنم و اميدوارم در ارزيابي هاي بعدي اين موارد لحاظ گردد و آرزو دارم هماي سعادت بر شانه هاي کارکناني بنشيند که همواره خاک دانشگاه را خورده اند و هيچ چشم داشتي ندارند. چه بسا با يک تشويق ساده معنوي غبار خستگي از تن بزدايند. </span></p><br><p><span style="font-size: small;">به قول صائب تبريزي عليه رحمة : </span></p><br><p> </p><br><p align="center"><span style="font-size: small;">دود اگر بالا نشيند کسر شأن شعله نيست</span></p><br><p align="center"> <span style="font-size: small;">جاي چشم ابرو نگيرد گر چه او بالاتر است</span></p></div>سيد ابراهيم آل رضاtag:alereza.ParsiBlog.com/Posts/98/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87+%d8%ae%d8%b1%da%a9%d9%8a/Mon, 21 Sep 2015 10:40:00 GMTخاطره خرکي<div dir='rtl'><div class="gmail_default" style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">از آنجايي که علاقه ام به "خر" اين حيوان مظلوم شهره خاص و عام است هر کجا به سفر مي روم تا "خر" مي بينم به قصد ارادت نزدش مي روم و بعد از چاق سلامتي و کمي گپ و گفت خربزه مشهدي که خريده ام را با او قسمت مي کنم.</span></div><br><p style="text-align: justify;" dir="rtl"><span style="font-size: small;">سال ها پيش وقتي هنوز کودک بودم و تجربه اي در "شناخت خر" نداشتم به قصد اينکه بر سر "خر" گول بمالم تا از او سواري بگيرم خربزه مشهدي را خوردم و پوست اش را براي "خري" که در اطراف ما در حال گرفتن حمام آفتاب بود و البته مظلومانه ما را نگاه مي کرد بردم؛</span></p><br><p style="text-align: justify;" dir="rtl"><span style="font-size: small;">"خر" بيچاره از فرط گرسنگي پوست خربزه ها را تا ته خورد و من به اميد اينکه توانسته ام تا حدي رضايت اش را جلب کنم دستي بر سرش کشيدم و آمدم که سوار بر "خر" شوم تا چرخي در منطقه بزنم و ابهت ام را در رام کردنش به رخ خانواده و مردمي که آنجا نشسته بودند بکشم که چنان لگدي از "خر" خوردم که بعد از گذشت بيست سال هنوز جايش درد مي کند!</span></p><br><p style="text-align: justify;" dir="rtl"><span style="font-size: small;">بماند که چقدر خانواده و البته مردمي که آنجا بودند به من خنديدند و نيز "خر" با ابهت تمام پوزخندي زد که کلي درس و نکته در آن بود.</span></p><br><p style="text-align: justify;" dir="rtl"><span style="font-size: small;">نکته: هيچ وقت از کنار يک "خر" به سادگي نگذريد و با پوست خربزه از کسي سواري نگيريد!</span></p><br><p style="text-align: center;" dir="rtl"><span style="font-size: small;"><img title="خاطره خرکي" src="http://jazzaab.ir/upload/4/0.693885001374835381_jazzaab_ir.jpg" alt="خاطره خرکي" width="350" height="295" / onload="ResetWH(this,470);"></span></p></div>سيد ابراهيم آل رضاtag:alereza.ParsiBlog.com/Posts/97/%d8%af%d8%b1%d9%88%d8%ba+%d9%88+%d8%af%d9%88%d8%ba/Sat, 18 Apr 2015 08:27:00 GMTدروغ و دوغ<div dir='rtl'><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">در سال هاي بسيار دور دروغي و دوغي با هم زندگي مي کردند. آنها خيلي با هم خوب بودند و زندگي شاد و شنگولي داشتند. يک روز دروغ تصميم گرفت به روستاي بغل دستي برود چون شنيده بود در روستاي بغل دستي مردمي زندگي مي کنند که خيلي راست مي گويند. لکن با دوغ صحبت کرد و به او گفت اي دوغ عزيزم سالهاست که دروغ دارد با تو زندگي مي کند و تا به حال در کنار تو از زندگي لذت برده است، نظر تو چيست؟ دوغ گفت آري جانم من همواره خيلي خوب با دروغي چون تو زندگي کرده ام و تا به حال هيچ دروغي مثل تو نديده ام. دروغ گفت مدت هاست که دوست دارم به روستاي بغل دستي که در آن مردمي راستگو زندگي مي کنند سفر کنم اما چون نمي توانم تو را با خود ببرم همواره از تصميم خود منصرف شده ام. دوغ گفت مگر روستايي بغل دست ما هست؟ دروغ گفت آري آن زماني که هنوز تو ماست بودي اين روستا داشت شکل مي گرفت و ما قرار بود در آنجا زندگي کنيم ولي وقتي باران آمد آن قدر رقيق شدي که دوغ شدي و من از ترس اينکه تو بر روي زمين بريزي ديگر نتوانستم به راهم ادامه دهم و همين جا ساکن شديم.</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">دوغ که از صحبت هاي دروغ متعجب شده بود به فکر فرو رفت و سال ها و سالها فکر کرد تا شايد بتواند به دروغ کمک کند اما به نتيجه اي نرسيد. ناگهان دروغ که از گذر سال ها خسته شده بود رو به دوغ کرد و گفت: پس کي ميخواهي مرا راهي کني؟ نکند به من اطمينان نداري و مي ترسي تو را رها کنم؟ دوغ گفت نه من همواره به دروغي چون تو افتخار مي کنم. دروغ گفت نشستن من اينجا فايده اي ندارد بايد بروم به روستاي بغل دستي شايد کاري پيدا کنم و به دوغ اطمينان داد که مي رود و زود برمي گردد.</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">دروغ بار سفر بست و با دوغ خداحافظي کرد و از کوه هاي زيادي بالا رفت و پايين آمد و در راه ماست هاي زيادي ديد. از آنجا که ماست ها چيزهاي با معرفتي بودند و ممکن بود مهر دروغ در دلشان بنشيند دروغ به آنها توجهي نمي کرد و مي رفت. بالاخره دروغ براي خود دوغي داشت و او را يک ماست اصيل مي دانست. همينطور که مي رفت کم کم نمايي از روستاي بغل دستي نمايان مي شد و به روستا نزديک و نزديک تر ميشد. در تصور دروغ روستا به ده کوره اي مي ماند که مردمي ساده و بي آلايش در آن سکني داشتند، اما روستاي بغل دستي خيلي بزرگ به نظر مي رسيد و از دور همچون کهکشاني درخشان بود. دروغ قدم هايش را بلندتر برداشت و اگر چه خسته ي راه بود و ديگر ناي راه رفتن نداشت اما با خود مي گفت الان که به روستاي بغل دستي رسيدم و مردم راستگو را ديدم و با آنها مراوده کردم خستگي از وجودم رخت مي بندد.</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">دروغ بالاخره پس از يک سفر طولاني به روستاي بغل دستي رسيد و همين که وارد روستا شد يک مرد مهربان با ماشين اش براي او بوقي زد و دروغ خوشحال از اينکه آن راننده مهربان براي او بوق زده است سوار ماشين شد. راننده مهربان بعد از کلي خوش و بش از دروغ پرسيد کجا مي روي و دروغ گفت من مدت هاست تصميم داشتم به اينجا بيايم و امروز خوشحالم که بالاخره به هدفم رسيدم حالا برويم تا کمي اينجا را ببينم آخر خيلي براي ديدن اش زمان سپري کرده ام. با خود مي گفت اي کاش دوغ هم اينجا بود و با من در روستاي بغل دستي مي چرخيد. مدت زمان زيادي دروغ با آن ماشين کزايي و راننده مهربان در آنجا گشتند تا شب شد. راننده مهربان کم کم خُلق اش تلخ شد و گفت چه مي کني؟ تمام شهر را گشتي! دروغ با تعجب گفت: شهر؟! کدام شهر؟ مگر اينجا روستاي بغل دستي نيست؟ راننده مهربان با صداي بلند گفت نه آقا روستاي بغل دستي کدام است؟ دروغ گفت همان روستايي که مردم راستگو در آن زندگي مي کنند! راننده گفت برو بابا ديوانه شده اي؟ روستا؟! شهر به اين بزرگي را نمي بيني؟ زود باش کرايه مرا پرداخت کن تا بيشتر از اين عصباني نشده ام! از صبح تا الان ماشين دربستي گرفته اي و تمام شهر را گشته اي من فکر مي کردم تو يک آدم با شخصيت هستي به خاطر همين براي تو بوق زدم و گذاشتم سوار شوي حالا هم مرا معطل نکن و هر چه زودتر پولم را بده. </span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">دروغ گفت من فکر نمي کردم تو انقدر نامهربان باشي، همه تفکراتم درباره روستاي بغل دستي اشتباه بود حتما همه مردم اين روستا مثل تو هستند و حتما پول نماد شخصيت روستاي شماست، حالا مي فهمم که چرا دوغ سال ها به موضوع رفتن من به روستاي بغل دستي فکر کرد و نگذاشت من به يکباره بر طبل مهاجرت بکوبم. حالا مي فهمم چرا دوغ هيچ وقت دوست نداشت به روستاي بغل دستي بيايم. اي کاش کنار دوغ مانده بودم و کاش به ماست هاي در راه محبت کرده بودم....</span></p><br><p style="text-align: justify;"> </p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">دروغ همچنان غرق در افکار خود بود و به خاطر مهاجرتش به شهر افسوس مي خورد. ناگهان راننده نامهربان مشت محکمي بر گونه ي دروغ کوباند. دروغ يکباره از خواب برخواست، تمام صورت اش از عرق خيس بود و نفس نفس مي زد و دائم مي گفت من کجايم... من کجايم! و پس از اندکي متوجه شد که خواب مي ديده و دوغ همچنان در ليوان روي ميز کنار تختش است؛ پس دوغ را خورد و يه يک خواب عميق فرو رفت. </span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><a title="دروغ و دوغ" href="http://shooshan.ir/fa/news/24180/%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%88-%D8%AF%D9%88%D8%BA" target="_blank">لينک مطلب در پايگاه خبري شــوشــان </a></span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><a title="دروغ و دوغ" href="http://homa-khouzestan.ir/fa/news/1072/%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%88-%D8%AF%D9%88%D8%BA" target="_blank">لينک مطلب در پايگاه هما خوزستان</a></span></p></div>سيد ابراهيم آل رضا