سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

روزی از روزهای خوب خدا در صبح علی الطلوع قلب ارابه صنعتی ام از تپش افتاد.طبیبی بر بالینش آمد و گفت: می دانم دردش چیست.اگر قصد معالجتش داری دومیلیون اوشلوق!غ؟ بپرداز تا مشغول مداوا شوم.با تعجب به طبیب چشم دوخته و به وی عرضه داشتم: ای طبیب ارابه من دارای نسخه ای خطی و ارزشمند به نام "گارانتی" است،پس چرا مرا به پرداخت این همه اوشلوق!غ؟ ملزم می نمایی؟طبیب گفت: پسر جان تو نمی توانی مرا با این نسخه بی ارزش توجیه کنی!و از پرداخت اوشلوق!غ؟ رهایی یابی.من نیز که از این اتفاق ناخوشایند مستأصل شده بودم آهی از هویدای وجودم کشیدم و به ناچار دست در کیسه زر فرو بردم و چند سکه ای را به طبیب دادم تا مشغول مداوای ارابه ام شود.

مشاهده این داستان در سایت داستانک