سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

در آغاز صبحی آرام و به دور از هیاهوی زندگی صنعتی شهری ،آهسته و پیوسته از مسیری نه چندان شلوغ گذر می کردم.در میانه راه فکرهای زیادی را در سر می پروراندم و برای آغازین ساعات روز اندک برنامه ای تدارک می دیدم،از پشت فرمان ارابه صنعتی ام نسبت به زندگی امروز نگاه وسیعی داشتم و البته دورنمایی از شهر را به نظاره نشسته بودم.مادامی که پاهایم را بر جان ارابه می فشردم و نبض اش را خفه می کردم و دوباره به آن جان می دادم و در میان هیاهوی زندگی، گربه ای را دیدم که سراسیمه از میان شاخ و برگ و گل و بوته های میان راه قدم در حریم سخت و سنگی  راه گذاشت، طوری که با شدت تمام به ارابه ای که در پیش من در تکاپو بود برخورد کرد.حالی که این صحنه را دیدم آه از نهادم بلند شد؛ در واقع عجله شیطانی گربه زبان بسته، روح را از جان او گرفت و زندگی بر وی تمام کرد.

البته اگر من بر آن ارابه کذایی سوار بودم، کمی این سو و آن سو  می شدم و شاید جان گربه ی بی زبان را در صبح علی الطلوع نمی گرفتم!و به طور حتم هم اندکی می ایستادم و این قدر بی تفاوت از کنار مخلوق خدا نمی گذشتم و شاید به عنوان یک آدم با این همه ادعای شرافت، برای لحظاتی نالان بودم و قهقهه ی خنده سر نمی دادم.

آدمی!گربه ای را کشت