سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

یادی از قدیمامشب منقلی به پا کردم و به یاد ایام قدیم چند تا سیب زمینی توی هیاهوی آتیش انداختم.همزمان با سوختن سیب ها من هم می سوزم و خاطرات گذشته رو  ورق می زنم.خاکسترها رو کنار می زنم  و گاهی با یک فوت ساده اون ها را در هوا معلق می کنم؛کاش می شد خاطرات بد رو هم به همین راحتی و با یک هوفف به هوا پرتاب کرد.

رفقا...!

 امشب ،دلم بد طوری هوایی شده و برگشته به بیست سال پیش؛ زمانی که دوران شیرین کودکی رو پشت سر می گذاشتم.فکرشو بکن الان هوا سرده و من به خاطره جثه نحیف و لاغرم دارم از سرما می لرزم.دستام کاملاً بی حسه و از شدت سرما خشک شده؛ کنار مغازه بابا بزرگ، حلبی(دلّه) خالی ای که قبلاً  پنیر خوش طعم لیقوان در اون بوده رو  برای درست کردن آتیش آماده می کنم.دور تا دور حلبی رو با چاقو و چکُش سوراخ کردم، هم برای اینکه آتیش خفه نشه توی حلبی  و هم به خاطر اینکه گرمای داخلش به بیرون منتقل بشه و خوب گرم بشم.چوب صندوق های خالی میوه را از هم جدا می کنم و اونها را می ندازم توی دلّه و کمی نفت می ریزم و آتیش رو مهیا می کنم.

گرمای نابی که از اطراف دلّه می زنه بیرون به خوبی گرمم می کنه، آروم می شینم و دونه دونه سیب زمینی هایی رو که انداخته بودم توی دلّه در میارم و پوست می گیرم و با رهگذری که مهمونم شده تقسیم می کنم!

چشمام رو بستم و باز کردم دیدم کنار منقلی که به پا کردم نشستم.از هویدای دلم آهی کشیدم و با خودم گفتم چقدر زود گذشت همه چیز،سال نود و دو هم رسید و یک سال به سنت اضافه و از عمرت کم شد و هنوز همونی هستی که بودی!نمی خوای کمی تغییر کنی؟!

 

پاورقی: نود و یک که سوخت!چشم بر هم بزنیم نود و دو هم می سوزد.امیدوارم این  سوختن ها، زمینه ای باشد برای ساختن ها .الهی آمین